کد مطلب:235302 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:210

کرامت 22
شبی در قم داماد جناب میرزا احمد رضائیان، مؤلف را به مهمانی دعوت نمود آقا میرزا احمد جریانی رانقل كرد و دامادشان - كه از طلاب برجسته است - نوشت؛ من هم اكنون از روی نوشته ی ایشان می نویسم.

میرزا احمد گفت: در عالم خواب جنازه ای را دیدم كه به طرف حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام بردند؛ و در صحن نو مقابل ایوان طلا نهادند؛ و قرار گذاشتند كه چند تن، از جمله دو عالم اصفهانی و حاجی مرشد مداح، مداح هیأت اصفهانیها و... آن را برای طواف دو مرقد مقدس، به داخل حرم ببرند؛ من نیز با آنها رفتم.

به داخل حرم كه رسیدند؛ جنازه را پائین پای مبارك نهادند؛ مشاهده كردم دیدم؛ حضرت رضا علیه السلام در كنار من ایستاده اند؛ سلام عرض كردم، ایشان به سلام من جواب دادند.

ضمنا به من فهماندند كه جز تو كسی مرا نمی بیند مواظب باش، كسی دیگر مطلع نشود؛ فرمودند: بگو جنازه را به طرف بالای سر ببرند؛ جنازه را به بالا سر مبارك بردیم؛ حاجی مرشد هم مقابل ما ایستاده بود. آن حضرت فرمود: به حاجی



[ صفحه 165]



مرشد بگو. زیارت بخواند؛ من گفتم.

آقا فرمودند: جنازه را از حرم بیرون ببرند جنازه را به طرف در پائین پای مقدس بردیم.

سپس فرمودند: آن را بر زمین گذاردند؛ و بعد به من اشاره فرمودند كه گوشه ی فرش را بلند كرده با دست تكان بده تا گرد و غبارش روی جنازه بنشیند؛ من آن قدر با كف دست روی فرش زدم، كه فرمودند بس است؛ باز دستور دادند جنازه را حركت دهند چند قدم كه بیرون رفتیم؛ فرمودند: بر زمین بگذارند. یكی از روحانیون همراه جنازه، ایستاد برای اقامه ی نماز میت. من می دانستم كه آنها آن حضرت را نمی بینند از طرفی دیدم كه آن حضرت ایستاده اند؛ یكی از روحانیون تكبیر گفت؛ ولی من صبر كردم تا آقا تكبیر بگوید؛ ایشان كه تكبیر گفتند من اقتدا كردم. تا نماز تمام شد. فرمودند: جنازه را بیرون ببرید. پیوسته من خدمت آقا بودم؛ در تمام مراحل، دستور خود را به وسیله ی من اجرا می كردند.

تا اینكه جنازه را از صحن نو به صحن كهنه بردیم به محض ورود به صحن كهنه، آن حضرت به من فرمودند: بگو جنازه را به پشت پنجره ی فولاد ببرند. من هم گفتم؛ چنین كردند.

زمانی كه جنازه را پشت پنجره ی فولاد نهادند، فرمودند: بگو حاجی مرشد مصیبت بخواند؛ او شروع به ذكر مصیبت كرد؛ و حاضران گریستند؛ من از شدت گریه حالت ضعف برایم دست داده؛ و از خواب بیدار شدم و نشستم و در بیداری بسیار گریستم، همسرم از شدت گریه ام بیدار شده گفت: برای چه اینقدر گریه می كنی؟ گفتم: خوابی دیدم؛ ولی خواب را برای او نقل نكردم.

مدت زمانی منتظر بودم كه ببینم در خارج چه جریانی رخ خواهد داد.

پس از یك ماه كه از این جریان گذشت، روزی وارد صحن نو شدم؛ دیدم



[ صفحه 166]



جمعی زوار از زن و مرد و چند روحانی و... در گوشه ی صحن دور هم گرد آمده اند - گمان كردم اینها جنازه ای در غرفه دارند - نزدیك غرفه رفتم؛ جنازه ای را داخل آن دیدم كه كتیبه ای بر روی آن بود؛ به یادم آمد كه این كتیبه را من زیر و رو كرده ام.

ناگهان متوجه شدم كه این همان جنازه ای است كه یك ماه قبل در خواب دیده ام؛ از غرفه بیرون آمدم.

نام آن مرحوم را پرسیدم؛ گفتند: ایشان سید ابوالعلی درچه ای زاده، از علمای اصفهان است. امروز،روز سوم ورود ایشان به مشهد مقدس بوده كه از دنیا رفته است.

روز اول و دوم به حرم مشرف شدند؛ ولی امروز كه روز سوم است به شخص همراه خود گفتند: كه امروز نمی توانم به حرم مطهر مشرف شوم؛ نمازم را همینجا می خوانم؛ شما به حرم بروید؛ من چای حاضر می كنم تا بیایید همسفری او كه به حرم می رود و برمی گردد می بیند چای حاضر است؛ ولی آقا در حال سجده اند.

سلام می كند؛ ولی جوابی نمی شنود - با خود می گوید كه آقا مشغول ذكر است - یك فنجان آب جوش برای خود و یكی هم برای آقا حاضر كرده، آقا را صدا می زند؛ ولی جوابی نمی شنود وقتی دست زیر بغل آقا می برد، می بیند كه او در حال سجده از دنیا رفته است.

پرسیدم: اكنون چرا جنازه را اینجا نهاده اید؟ گفتند: گذاشته ایم تا فامیل نزدیكشان به مشهد بیایند، او را دفن كنیم.

گفتم: او را طواف داده اید؟ گفتند: آری.

آن روز چند مرتبه خبر گرفتم تا ببینم، چه می كنند. بالأخره شب كه در دكان را بستم، به صحن آمدم؛ دیدم جنازه را بیرون آورده اند و به طرف حرم مطهر



[ صفحه 167]



می برند؛ من هم به جمع آنها پیوستم؛ جنازه را در محلی نهادند كه من در خواب دیده بودم؛ یعنی در صحن نو، جلو ایوان طلا.

و افراد منتخب، برای بردن جنازه برای طواف همانها بودند، كه در خواب دیده بودم؛ من هم برای بردن جنازه به داخل حرم، كفشهایم را بیرون آورده، با آنها رفتم.

از در پائین پای مبارك، جلو ضریح مطهر كه جنازه را بر زمین نهادند، صدایی همچون صدای خواب، با گوش خود شنیدم، كه فرمودند:

جنازه را به طرف بالای سر ببر؛ و بقیه جریان از زیارتنامه خواندن مرشد و نماز بر متوفی خواندن و خاك فرش بر جنازه تكاندن. مانند خواب، یكی یكی به من دستور دادند و انجام شد. (من دستور را می شنیدم؛ ولی آقا را نمی دیدم تا پشت پنجره ی فولاد كه امر كردند؛ به حاجی مرشد بگو ذكر مصیبتی بكند؛ من گفتم و ایشان ذكر مصیبت كردند؛ تا اینجا مانند خواب، كاملا مطابق بود؛ پس از آن جنازه را به طرف باغ رضوان بردند و در غرفه ای كه قبلا خریده بودند دفن كردند.

پس از دفن، من به یكی از آقایان گفتم: كه یك ماه قبل چنین و چنان خوابی دیده ام؛ ایشان گفتند: آقا را می شناختی! گفتم: نه.وقتی خواب را نقل كردم، آن آقا، مرا در آغوش گرفت و بسیار گریست؛ و بعدا به حاضران اعلام كرد كه ایشان خوابی درباره ی سید ابوالعلی درچه ای زاده دیده اند كه اكنون برای شما نقل می كنند؛ من هم بر اثر اصرار آنان، برایشان نقل كردم و حاضران بسیار گریستند.